صفحه ادب و هنر: * زنده شدن صفر تبریزی!!
همه کنجکاو شدند. اما راهی وجود نداشت که بفهمیم او چه کاری انجام میدهد. تا اینکه یک روز من و همشهریانم یعنی« نریمان رستمی»، «محمد بلالی»، «براتعلی فاتحی»، «حمزه علی عسگری» و «سید رحیم موسوی» (همه مجروح بودیم) تصمیم گرفتیم هر طور شده ماجرای بیرون رفتن حبیب را در آن ساعت بفهمیم. قرار گذاشتیم، هر کس حالش بدتر است و جراحت بیشتری دارد، همان ساعت خودش را به بیحالی بزند، تا عراقیها مجبور شوند او را به بیرون از سلول ببرند و این گونه سر از کار حبیب در بیاوریم.
اتفاقاً قرعه به نام من افتاد! چون هم حالم از همه وخیمتر بود و هم تعداد زخمها و جراحات بیشتری روی بدنم داشتم. واقعاً هم نیاز به یک پانسمان جدید داشتم. قرار بر این شد وقتی «حبیب لطیفی» مانند روزهای دیگر راس ساعت 3 الی 4 بیرون رفت، ربع ساعت بعد من شروع به داد و بیداد کنم و روی یکی دو زخم خود را بردارم، جوری که خونریزی شدیدی بکند! تا عراقیها مجبور شوند من را به بیرون ببرند. نقشه مان گرفت.
با کمک «اسماعیل چاووشی» بچه تیران اصفهان (هر کجا هست یادش به خیر) مرا به اتاق پزشک جهت پانسمان بردند. اسماعیل هم بچه بامرامی بود. چون پزشکیار بود، پزشک سلولها او را بیشتر اوقات نزد خود نگه میداشتند تا بیماران و مجروحان اسیر ایرانی را مداوا کند. اسماعیل مشغول عوض کردن پانسمان من شد. تا به حال به راحتی با اوحرف نزده بودم. تا آن مدّت توی سلول ما نبود. به تازگی پیش ما آمده بود.
بالاخره سر حرف را با او باز کردم و ماجرای حبیب را به او گفتم. سریع متوجه حرفهای من شد. در جوابم گفت:« تنها کار حبیب نیست. دو سه تا از مسوولان سلولهای دیگر هم چنین کاری میکنند» و ادامه داد:«اینها وقتی سهمیه آب میآید، یک سطل برای خودشان با یخ مورد نیازشان به داخل حمام میبرند و آنجا مخفی میکنند! مواقعی که بچهها در حال استراحت هستند، یعنی همان ساعت 3 تا 4 بعدازظهر، از سلول هایشان بیرون میآیند و به راحتی و آرامش و آسایش کامل با آن آب حمام میکنند و در این گرما خودشان را خنک میکنند!». با خودم گفتم:«عجب، این آب سهمیه بچه هاست. خیلی عجیبه! عراقیها که دشمن ما هستند آب را میدهند، اما برخی آدم سودجو و فرصت طلب خودی، هموطنان مریض و مجروح و اسیر را فراموش کرده، به راحتی حمام میکنند.دوش میگیرند و خوش میگذرانند!».البته تنها این نبود. با صحبتهای اسماعیل متوجه شدم، عراقیها علاوه بر آب بعضی وقتها میوه، تخم مرغ، دسر(اگرچه خیلی کم) به عنوان سهمیه بچهها میدادند که آن را هم اینها مصرف میکردند!...
یک روز یکدفعه صدای همهمه و فریادی فضای بیرون از سلول را پر کرد. فریادی« اسماعیل چاووشی» را صدا میکرد. آن روز یکی از بچهها به نام «صفر تبریزی» که هیکل درشتی داشت و جوان نیرومندی بود که حین انجام خدمت وظیفه به اسارت دشمن درآمده بود، از شدت تب بالا تشنج کرده بود. وقتی اسماعیل چاووشی بالای سر او رفت، تب شدیدی داشت. از شدت تب بالا بیحال و بیرمق روی زمین افتاده بود. آب هم نبود که او را پاشویه کنند. هر چه به عراقیها گفتند که آب تهیه کنند. امّا هیچ اقدامی نشد.
اسماعیل از همه بچهها خواست که هر کس سهمیه آبش را هنوز نخورده به او بدهد تا تب صفر را کنترل کند. به علت هوای گرم بیشتر بچهها سهمیه آب شان را خورده بودند. در این میان فقط یک نفر بود که آب زیادی در اختیار داشت. امّا برای اینکه آب ندهد خودش را به خواب زده بود! او کسی نبود جز «حبیب لطیفی». دو ساعتی اسماعیل بالای سر صفر بود و مرتب به وضع او رسیدگی میکرد. امّا حال صفر خیلی بد بود. هر لحظه تب بدنش بالاتمی رفت. به گفته اسماعیل: «صفر به سختی نفس میکشید و خِس خِس نفس کشیدنش فضای اتاق را پر کرده بود».
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که صدای لااله الاالله والله اکبر شنیده شد. چند نفر از بچههای اتاق صفر، جنازه او را داخل پتویی پیچیده، بیرون بردند....
اسماعیل میگفت:«در آخرین لحظات از گلو و دهانش چرک و خون بیرون زده بود که تمام فضای ریههایش هم پر از عفونت شده بود». پیکر صفر را به داخل حیاط بردند. اسماعیل بالای سر او ایستاد و بقیه بچهها را به داخل اتاق هایشان فرستاد. منتظر آمبولانس بود که بیاید و جنازه صفر را ببرند. فضای غم باری بود. بعدها اسماعیل از آن شب تعریف میکرد:« وقتی تنهای تنها در حیاط خلوت، بیآنکه کسی پیش من و جنازه صفر باشد، به آسمان صاف و پر از ستاره نگاه میکردم، خیلی خیلی دلم گرفت. زار زار گریه کردم. عراقیها هم بیرون از حیاط منتظر آمبولاس بودند. همینطور که بالای سر صفر با هق هق گریه، خودم را سبک میکردم. یکباره احساس کردم که برای زنده نگهداشتن او به قدر کافی تلاشی نکرده ام. از این بابت در رنج بودم. حس کردم کسی پیش من است و مدام در گوشم نجوا میکند که «هنوز هم فرصت است به او کمک کنی». این حس باعث شد که یکباره به خودم بیایم و برای چند لحظه به فکر بروم که برای بار آخر چند ضربه محکم به سینه او زده، فشار آورم. شاید از این رنج و آزار فکری که کاری نکردهام رهایی یابم.
نزدیک صفر شدم. دو دستم را روی هم گذاشتم و روی قفسه سینه او فشار دادم. نگاهی به آسمان پر از ستاره کردم. با حال و هوای غریبی که داشتم. چنان فشاری به قفسه سینه صفر وارد آوردم. متوجه شدم از دهان او کلی عفونت و خون چرکین بیرون آمد. با فشار دوّمی که وارد کردم، با تعجب دیدم که یکدفعه صفر نفس بلندی کشید. آری ! او هنوز زنده بود. به فشار روی سینه او ادامه دادم. با زحمت زیاد شروع به نفس نفس زد... همان لحظه بود که آمبولانس هم رسید. خیلی سریع او را داخل آن گذاشتند و به طرف بیمارستان حرکت کردند».
بعد از این قضیه همه ما فکر میکردیم صفر شهید شده است و در غم و اندوه بودیم. حتی اسماعیل چاووشی هم درباره این موضوع صحبتی نکرد. امّا بعدها که در اردوگاه 11 مستقر شدیم، در کمال بهت و تعجب ما صفر را نیز به جمع ما آوردند!« او چگونه زنده شده بود؟». هر چند با آن حادثه «مرگ موقت» که برای او پیش آمده بود، تمام بدنش فلج شده بود و قادر به حرکت و کنترل اعضای بدنش نبود. تصمیم گرفتم با اسماعیل راجع به آن شب صحبت کنم و او تمام ماجرای آن شب را (همان گونه که بیان کردم) برایم تعریف کرد. او گفت:« فکر میکردم نفس صفر موقتی بوده و تا قبل از رسیدن به بیمارستان باز هم تمام خواهد کرد، برای همین از اتفاق داخل حیاط صحبتی نکردم». او میگفت:« خیلی عجیب بود. مثل یک معجزه بود آن شب آمبولانسی که آمده بود، جنازه صفر را ببرد مجهز بود و تمام امکانات پزشکی از جمله کپسول و اکسیژن در آن وجود داشت که کمک کرده صفر زنده بماند».هرچند صفر تمام مدت اسارت را با مشکل زیاد و بدن فلج پشت سر گذراند....
ادامه دارد..